این روزها شاید تنها چیزی که شنیده باشیم این است که دختر 6ساله ی افغانی به طرز فجیعی کشته شده است. فارغ از عمیق بودن و اسفناکی این پدیده، سوال اینجاست که چرا با پدیده های اینچنینی درحد یک قتل برخورد میشود. شاهکار پیگیری و اطلاع رسانی افراد ورسانه ها نوشتن شعر و مداحی و جمع شدن درمقابل سفارت است. چرا روانشناسان جامعه تقریبا هیچ نقشی ندارند؟ نگاه جرم شناسانه یک طرف این ماجراست و نگاه روانشناسانه طرف دیگر. در مصاحبه اولیاء قاتل 15ساله-به اذعان مادر قاتل- او فردی بی آزار معرفی می شود که حتی مورچه ای را اذیت نکرده است. بهت و حیرت درصورت پدر و مادر موج می زند.
براستی چند تن از پدر مادر ها فرزندان خود را درست می شناسند؟ چند نفر بعد ازاین حادثه احساس خطر کرده و بیشتر حواسشان به فرزندشان جمع شده است؟
حس مرگ برای همسایگی همیشه درفرهنگ ما جریان داشته است. اما زنگ خطرها را جدی گرفتن هرگز.